ز مث زندگی ، ت مث ترانه | |||
کوتاه بود مثل خواب
دلم برای تنهایی خودم می سوزد
برای گوش هایم که منتظر زنگ تلفن است
و فقط صدای قژ قژ پنکه و داد و قال کوچه پشتش صف کشیده اند
برای نگاهم که به سمت در می پرد و همان جا از این برخورد دردناک، پای در می افتد
من دلم برای تنهایی خودم می سوزد
... اینک ایرانِ من بیش از آن که به تخریب و جدال بزرگانش نیاز داشته باشد، به تدبیری روشنفکرانه، محترمانه و قدرتمندانه نیازمند است و در این میان من و تمام هنرمندان از کسی حمایت می کنیم که هنرمند کشورش را که سرمایه ی مدیریتِ درست اوست، به رسمیت بشناسد و رکود فکری او را بشکند.......!
بنویس
بنویس از آتیش و خون ، بنویس از حسِ بارون
بنویس از حرفِ تازه ، بنویس از گله هامون
بنویس چه کودکانه گرمِ بازی های پوچیم
مث کولی مارپیچای کوره راها رو می کوچیم
بنویس از فصلِ مرده ، استادای سرسپرده
از مکاتبِ دروغی ، باخته های سکه برده
بنویس از شبِ بن بست ، سایه های پَستِ همدست
از یه ریزه ذوقِ شاعر که هنوزم تو رگاش هست
بگو نگفته هامو ، با من ترانه گی کن
من واژه واژه باخته م ، تو شاعرانه گی کن
بنویس از لمسِ رؤیا تو یه خواب هیپنوتیزمی
از هجاهای I love you تا meet وdancing و kiss me
بنویس از بمبِ واژه توی دود تلخ مسمومبنویس از قُل قُلِ خون توی آبِ وانِ حموم
ینویس از هنرِ جنگ یا نه از جنگِ هنرمند
از سلاحِ پست مدرنیزم ، از یه مشت دروغ و ترفند
از شکستنِ ستاره تو شبِ وقیحِ مونتاژ
بنویس پازل شعرُ با همین قصه وُ ایماژ
بگو نگفته هامو ، با من ترانه گی کن
من واژه واژه باخته م ، تو شاعرانه گی کن
خیلی وقت بود دلم هوای یک صدای نو کرده بود
صدایی با وسعت و رنگ و بوی این جا
صدایی که فریاد نسل من باشد
دلم هوای ترانه کرده بود ، ساده مثل گفتگو
بلکه خستگی گوش هایم که از شنیدن اراجیف سنگین شده بود در برود
و او آمد ، آن مرد با حنجره ای از جنس آتش آمد
آن مرد با سیمرغ آمد
و این رؤیا راست راست است
راست مثل راستین .
تمام شد !
دیگر نمی ترسم
من اینجا تنها نیستم
هوا هست ، پنجره هست و تو هستی
دوباره قد می کشم ، جوانه می زنم ، می شکفم
و سرانجام میوه هایم را در دست کودکان پاپتی پسکوچه های خاکی شهر خواهم دید.
خونه
اسمِ تو سقفِ کسی نبود و نیس ، اسمِ تو خونه ی خاطراتِ ماس
اسمِ تو زمزمه ی قرنِ منه ، یکی بود یکی نبودِ قصه هاس
منِ سرگردونِ گیجِ خسته رو به همون خونه ی اجدادی ببر
به همون خونه ای که نشونیشو توی هر ترانه می دادی ببر
بذا این قافله راهشو بره ، بذا این بار من و تو جا بمونیم
بذا هیشکی حرفِ ما حالیش نشه ، من و تو تنهای تنها بمونیم
بذا این نسلِ توهّمیِ گیج به خیالش تو جهان داد بزنه
بذا هر چی ریشه هس توی زمین به هوای برج و موشک بکنه
من و تو بازم همین جا می مونیم ، از همین خرابه که هس می خونیم
از همین خاکی که میراثمونه ، از همین کوچه ی بن بَس می خونیم
توی هر آجرِ دیوار حیاط هنوزم خاطره ی نگفته هس
من و تو روز مبادای همیم ، باید این قلّکِ کهنه رو شکس
بیا باز خونه تکونی بکنیم ، واسم از عید ، ماهی و سبزه بگو
خسته م از حرفای نون به نرخِ روز ، حرفی که گفتنش می ارزه بگو
نسلِ بی حافظه نسلِ من نبود ، منُ راهم بده به خاکِ خودم
به همون پَرسه گی های بچگی که یه روز تو پیچِ رؤیاش گم شدم
دوس دارم با تو تمومِ کوچه رو مهمونِ ترانه های نو کنم
می خوام با صدای آوازخونا باز همه ی شهرُ به اسم ِتو کنم?
9086:کل بازدید |
|
0:بازدید امروز |
|
0:بازدید دیروز |
|
پیوندهای روزانه | |
درباره خودم
| |
زهرا خانی
منم همون که می تونه تا آخرین نفس بره/ می خواد که از خودش بگه، نه عاشقه نه شاعره | |
لوگوی خودم
| |
اشتراک | |